آمدی آتش بجانم ریختی
شعله بر دامان پاکم ریختی
آمدی با یک صدا, مستم کنی
ناگهان با یک نگاه هستم کنی
آمدی من را رها سازی یه دشت
قلب من افتاد زیر پایت شکست
خواستم تا فراموشت کنم
بلکه در یادم در آغوشت کنم
خواستم تا بشویم این گناه
غرقه گشتم در سیلاب فنا
خواستم تا نفس گیرم به خود
بلکه آرام گیرم بعدِ موت
ای دریغا مرگ هم من را نخواست
چونکه دامانم پلید بود از نخست
نظرات شما عزیزان: